مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

اولین روز

مانی جونم عزیز مامان برات گفته بودم که میخوام از شیر بگیرمت چند روزی میشه که زیاد به شیر خواستنت اهمیت نمیدم اما اگه ببینم داری اذیت میشی کوتاه میام امروز ساعت 11 از خواب بیدار شدی و بازم شیر خواستی اما چون فکر کردم بیشتر نخوابی بهت ندادم با نق دستمو گرفتی و از تخت اومدیم پایین و رفتیم تو آشپزخونه در یخچالو باز کردی و اشاره کردی به شیر پاکتی یه شیر برداشتیمو دوباره برگشتیم تو تخت یه کمی خوردی و دراز کشیدی و دیگه سر حال شدی بهت سرلاک دادم و لباس پوشیدیم و رفتیم خرید تو مرغ فروشی چیزی نگفتی اما تا رفتیم سمت میوه و سبزیجات نمیخواستی بری تو و نق زدی و با کلی خواهش رفتیم واسه اینکه گریه نکنی یه بسته بروکلی دادم دستت و خریدامو کر...
26 بهمن 1391

خرید+عکس

پسر کوچولوی مامان دیروز بازم رفتیم خرید نگار باید آتوسا رو میبرد کلاس زبان من هم زنگ زدم بیاد دنبالمون تا بریم خرید ساعت 14 خوابوندمت و 15:40 بیدار شدی و زودی آماده شدیم و رفتیم اول مامان واسه خودش لباس تو خونه ای گرفت و بعد هم رفتیم واسه تو یه دست لباس سه تیکه خیلی ناناز گرفتیم و اومدیم دنبال آتوسا که بیاییم خونه بعد تصمیم گرفتیم بریم یه چیزی بخوریم تو ماشین بهت شیر و تی تاب دادم و بعد رفتیم پیتزا و کباب ترکی خوردیم برام جای تعجب داشت که تو غیر از قارچ ها از نون پیتزا و مرغ کباب ترکی هم حسابی خوردی البته یه کار خنده دار هم کردی که عکسشو میذارم بعدشم رفتیم و من و نگار مانتو خریدیم و حسابی خوشحال شدیم چون از شر فکر کردن به خری...
22 بهمن 1391

خرید عید

جون جونم تو پست قبلی گفتم بهتری و بعدا واست میگم اما اصلا دلم نمیخواد از اون روزا حرف بزنم الان خوب خوبی خدارو شکر چهار شنبهء گذشته نگار و آتوسا اومدن خونمون و تا شب موندن اما مامان اونقد بیحال بود که یادش رفت شام درست کنه ساعت 21 بود که تازه هوش و حواسش اومد سر جاش بابات هم رفته بود جایی و نبود از بیرون شام گرفتیم و تو جو گیر شدی و خوب خوردی البته شایدم آتوسا رو که میدیدی ازش تقلید میکردی باباتم که اومد نشستی و باهاش خوردی و ما همچنان در پوست خود نمیگنجیدیم که تو زدی تو ذوقمون و همه رو تحویل دادی مامان مگه تو همستری که تو لپت اون همه کباب جا دادی!!!!!؟ شنبه رفتیم خونهء دایی اینا و شب بابا اومد دنبالمون و آخر شب هم رفتیم بالا م...
19 بهمن 1391

دوباره....

پسر گل مامان الهی دردت بخوره به جونم دیشب ساعت 3 تو خواب دوباره حالت بد شد الهی مامانت بمیره که تو رو اینجوری نبینه دیگه موندم چه کار کنم قربونت برم مست خواب بودی اما این حالت تهوع لعنتی ول کن نبود نشسته چرت میزدی اونقد از استفراغ کردن و حالت تهوع میترسی بازم نشوندمت تو مبل جلوی تی وی و تا بخوابی نیم ساعتی هم تو بغلم نگهت داشتم تا چرت بزنی هی حالت بد میشد و نمیتونستی بخوابی نمیدونم ساعت چند بود که خوابت برد و گذاشتمت تو تختت حسابی داغونم دلم میخواد گریه کنم تا سبک شم این حال تو حسابی روحیمو بهم ریخته امروز بابات گفت پول اومد دستم بریم خرید عید شاید با خرید کردن حالمون(منو بابات)بهتر شه مامان جونم اینروزا خیلی به...
13 بهمن 1391

بیماری و دردسراش

پسر گلم همونجور که گفتم بیمار شدی شنبه غروب رفتیم بالا و بابات هم اومد و یه ساعتی نشستیم و اومدیم خونه بابات خرید کرده بود و منم مشغول شستن مرغ و گوشت و بسته بندی تو هم واسه خودت با تی وی سرگرم بودی خوب خوب حتی یه بار هم تو آشپزخونه نیومدی که اعتراض کنی ساعت 1 خوابیدیم ساعت 3 شب یهو بیدار شدی و کلی استفراغ کردی من و خودت و بابات و روتختی و هر چی که نزدیکمون بود کثیف شد بردمت تو آشپزخونه تا دست و صورتت رو بشورم که اونجا هم کلی بالا اوردی تمام تنت میلرزید و یخ کرده بودی حسابی ترسیده بودی حتی قربون صدقه ات هم میرفتیم جیغ میزدی از هر صدایی میترسیدی دادمت بغل بابا و لباساتو عوض کردم و روتختی رو جمع کردم و سرمو شستم چون رو ...
11 بهمن 1391

20ماهگی

پسر کوچولوی من 20 ماهگیت مبارک دیشب ساعت 3 شب حالت بد شد هنوزم حالت بده و قراره عصر ببریمت پیش دکترت بعدا میام و همه چی رو واست میگم خیلی دوست دارم الهی زنده باشم و 20 سالگیت رو تبریک بگم بوووووووووس
8 بهمن 1391

از دماغمون در اومد

پسر کوچولوی مامان این هفته آشپزخونمون نیمه تعطیل بود به خاطر شلوغ بودن سر بابا از صبح میرفت و شب میومد اونم خسته و کوفته هیچی تو خونه نداشتیم و فقط واسه تو غذا درست میکردم و ناهار هم نمیخوردم و شب بابا از بیرون غذا میگرفت سه شنبه هم بابات رفت بالا یه سر بزنه که مامانیت اینا گفتن بریم بیرون دور بزنیم و باباتم زنگ زد تا ما آماده شیم وای همه با یه ماشین رفتیم  و کلی هم خندیدیم آخه بابات میگفت الان لاستیک ماشین میترکه و ....... امیر مهدی هم باهامون بود و قرار شد رای بگیریم که چی بخوریم همه نظرشون بریون بود و من و امیر مهدی پیتزا که با رای مامانیت رفتیم و پیتزا خوردیم و کلی خندیدیم و تو هم تمام قارچای پیتزای مامان رو خوردی تو راه...
5 بهمن 1391

نقشه کش کوچولو

جون جونم قربون اون دستای کوچولوت برم الهی فدات شم نقشه کش کوچولو از اونجایی که علاقهء شدیدی به خالی کردن مایعات روی فرش و مبل و در و دیوار و هر جای خونه که فکرشو کنی داری باید همیشه چشمون بهت باشه شیر میدم دستت بخوری و چند لحظه بعد هر جا پا بزارم یا بشینم خیسه کنترل تی وی خیسه و.................خیس واسه همین من و بابات همیشه حواسمون بهت هست گر چه تو اونقد دقیق نقشه میکشی که در یک چشم بهم زدن اونم جلوی چشمون کار خودت رو میکنی لیوان آب و یا.... دستته و میدونیم که داری نقشه میکشی اما تو اصرار داری که ثابت کنی میخوای بخوریش و ما هم گول میخوریم و ازت نمیگیریم غافل از اینکه تو نقشه ات رو کشیدی تا نزدیک دهنت میبری و بعد چپش میکنی ...
2 بهمن 1391
1